علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

من به نظافت گوشم خیلی اهمیت میدم...

از وقتی که من یک نی نی کوچولو بودم وقتی مامانم منو می برد حموم خیلی خوشحال بودم. و بعد از یه آب بازی حسابی و در نهایت کاری که واقعا ازش لذت می بردم....بله تمیز کردن گوشم... الان هم تمیز کردن گوشم رو خیلی دوست دارم و مامانم همیشه بعد از حموم سرم و محکم میگیره و با گوش پاک کن گوشم و تمیز می کنه....  امروز که چشم مامانم و دور دیدم از تو کشو دو تا گوش پاک کن برداشتم و دارم به صورت خود مختار گوشم و تمیز می کنم...ببین... ولی نمیدونم چرا تا مامانم دید هل کرد و سریع دوید طرفم؟؟؟؟؟ یعنی تمیز کردن گوش هم دسته گل به آب دادن به حساب میاد؟؟؟؟؟؟؟   الانم که مامان گوش پاک کن ها رو جمع کرده ...
16 اسفند 1391

چه موقع لبخند ملیحی رو لبام میشینه

مامان اسباب بازی های منو گذاشته تا بازی کنم و داره تو آشپزخونه به کاراش می رسه. منم مشغول کار خودم هستم و اصلا!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به مامان کاری ندارم.... احساس می کنم این اسباب بازی ها دیگه تکراری شدند و حوصله منو سر میبرند باید یه فکری بکنم و از این وضعیت خودم و نجات بدم... میرم سراغ آنتن تلویزیون که بغل تلوزیون روی میزه. میخوام بررسی کنم ببینم اگه آنتن تکون بخوره چه بلایی سر تلویزیون میاد که اینقدر همه تاکید دارند که بهش دست نزنم و تا میرم سراغش داد می زنند که برم کنار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من در حال بررسی هستم.....کاملا دقیق.....هم زمان به تلویزیون هم نگاه می کنم.... نه مثل این که واقعا حق دارند داد بزنند... اصلا چیزی ن...
15 اسفند 1391

دارم روی حفظ تعادلم کار می کنم....

امروز من و مامانم از صبح تنها بودیم و کلی بازی کردیم ....الان دیگه همه بازی هامون تموم شده و من دیگه داره حوصله ام سر میره... بابایی هم که همیشه خسته ست و طبق معمول نمی تونه با من بازی کنه...باید هر طور شده خودم و سر گرم کنم که یه وقت خدای نکرده تو این خونه دچار یاس فلسفی نشم!!!!! اولین کار سرگرم کننده ای که به ذهنم می رسه اینه که موقع عوض کردن پوشک فرار کنم و مامانم دنبالم کنه ولی طفلک مامانی امروز سر کار هم رفته و حسابی خسته ست و خیلی نمیتونه سر به سرم بذاره و یه کوچولو میاد دنبالم و بعد میره به کار خونه برسه... همین طوری که دارم دنبال یه چیز جالب می گردم عابر بانک بابایی یواشکی به من چشمک می زنه و ...
14 اسفند 1391

اولین روز دانشگاه رفتن من

اولین بار من با مامان و بابام رفتم دانشگاه..... دیشب مامانم داشت در مورد روزی که ما خانوادگی رفتیم دانشگاه و چقدر به هر سه نفرمون سخت گذشت با بابام صحبت می کرد... اون موقع تازه من یه ماهم شده بود.مامانم خیلی تلاش کرد تا قبل از به دنیا اومدن من از پایان نامه اش دفاع کنه ولی نتونست. نه این که نتونه بخاطر مشکلاتی که گروه با استاد راهنمای مامان داشتند این قدر سنگ جلوی پای مامانم انداختند که مثلا حال استاد راهنماشو بگیرند غافل از این که دودش فقط تو چشم مامانم رفت. اینم از اوضاع دانشگاه های ما....بماند... بعد از به دنیا اومدن من مامانم به خاطر دل دردی که داشتم خیلی اذیت شد و من مرتب گریه می کردم از طرفی نگران اوضاع گروه و اس...
13 اسفند 1391

خاله آذر برای مامانم ایمیل قابل تاملی فرستاده....

بسيارى از ما زندگى خود را به دويدن در پشت سر زمان مي‌گذرانيم امّا تنها هنگامى به آن مي‌رسيم که بر اثر سکته قلبى يا در يک تصادف رانندگى به خاطر عجله براى سر وقت رسيدن به سر قرارى، بميريم. بسيارى از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگى خود  در آينده هستيم که زندگى خود در حال حاضر، يعنى  تنها زمانى که واقعاً وجود دارد را فراموش مي‌کنيم. همه ما در سراسر جهان، زمان برابرى در اختيار داريم. هيچکس بيشتر يا کمتر ندارد. تفاوت در اين است  که هر يک از ما با زمانى که در اختيار داريم چکار  مي‌کنيم. ما نياز    داريم که هر لحظه را زندگى کنيم.   زندگى آن چيزى است که براى تو اتفاق ...
13 اسفند 1391

مدل جدید روروک سواری ...

این منم ... اینم روروک منه که بعد از مدت ها مامان از تو کمد بیرون آورده تا به یاد دوران نوزادی باهاش بازی کنم... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاای یکی کمک کنه ممکنه بیفتم... دارم موفق میشم....مامانی شما هم بهتره به جای این که دوربین به دست گرفتی و داری از ضجه زدن من عکس می گیری بیای بهم کمک کنی که دسته گل تازه ای به آب ندم ...
12 اسفند 1391

چه طور مامان و .....

از دیروز که ویروسی شدم اصلا حالم خوب نیست و گر چه حالت تهوع دیگه ندارم ولی هنوز تب و قلنج و دل درد و ..... امروز مامانم طبق معمول نشسته بود جلو لپ تاپ و داشت دسته گل هایی رو که من به آب داده بودم تو وبلاگم ثبت می کرد غافل از این که من در اتاق و بسته بودم و داشتم یه دسته گل تازه به آب می دادم. تا این که در اتاق باز شد و رفتم سراغ مامان داشتم نگاهش می کردم که بهم گفت:" عزیز دلم قربونت بشه مامان که اینقدر بی حال شدی بیا بغلم" منم که دیدم مامانم اصرار داره!!!!! رفتم بغلش و چشمتون روز بد نبینه.... اول از همه بی مقدمه مامانم و بوس کردم... اونم یه بوس اساسی.... اونم منو بوسید و خندید و گفت:"اشکالی نداره پس...
9 اسفند 1391

من ویروسی شدم...

دوشنبه که مامان منو برد مهد خاطره جون به مامانم گفت بچه ها ویروس گرفتند و منو چند روز نیاره مهد ولی متاسفانه کار از کار گذشته بود وقتی از مهد اومدم خونه حالت تهوع و تب بالا شروع شد و این طوری شد که من مریض شدم.... دیروز از صبح زود مامان و بابام بسیج شدند که منو ببرند پیش دکتر. از ده صبح رفتیم و تا حدود 1 طول کشید من با بابام برگشتم خونه و مامانم رفت سر کار.هر چی تو خونه میخوردم بالا می آوردم البته ببخشید یادم رفت بگم گلاب به روتون.... بابام هم مرتب به مامانم زنگ می زد و گزارش احوال منو می داد و از بی خوابی شب قبل و خستگی و شنیدن احوال خراب منو نق زدن های بابام که می گفت مامان کلاسشو تعطیل کنه و بیاد اصلا حال خوشی نداشت.... ...
8 اسفند 1391

دارم با خرسی کشتی می گیرم

بابام داره از تلوزیون مسابقات جام جهانی کشتی رو نگاه می کنه و منم کنارش نشستم دارم کیک می خورم. یهو احساس می کنم زور بازوم خیلی زیاده و باید تخلیه بشه. اول از همه به دور و برم نگاه میکنم تا یکی هم وزن و هم قد خودم پیدا کنم آخه نیست که همش میگن برو با هم قد خودت بازی کن... آخشششششششششششش یکی هم قد خودم پیدا کردم و میخوام باهاش زور آزمایی کنم .... ببییییین..... هم زمان دارم به تلوزیون هم نگاه می کنم تا از فن اساتید کشتی گیر هم استفاده کنم.....حالا خرسی رو میبرم بالا و بعد....   و حالا خرسی رو ضربه فنی می کنم......هورا........   من پیروز شدم...نمیدونم چرا کشتی گیرهای تلویزیون اینقدر زور م...
7 اسفند 1391

من همه شو میخوام....

خوب حالا وقت چیه؟؟؟ وقت خوردن میوه... من لیمو شیرین و خیلی دوست دارم و مامانم تیکه های خیلی ریز لیمو شیرین و بهم میده کامل تو دهنم می کنم و فشار میدم تا آبش و بخورم بعد پوکه اش رو تحویل مامان میدم. البته علاقه من به خیار وصف ناپذیره....ببین.... مامان داره یه دونه خیار پوست می گیره و من مثل بچه های مودب نشستم و پاهام و رو هم گذاشتم  و منتظرم تا پوست گرفتنش تموم شه و اونو تحویل بگیرم و در حالی که تلویزیون تماشا می کنم شروع کنم به خوردن...اینطوری.... خالا مامانم داره یه دونه خیار دیگه پوست می گیره... و احساس می کنم این یه دونه خیار برای من کمه...پس...نق می زنم تا حرفم و به کرسی بشونم و خیار بعدی هم مال من بشه... ...
5 اسفند 1391